سنگ صبور

سنگ صبور

ما مقدس آتشی بودیم ، بر ما آب پاشیدند
سنگ صبور

سنگ صبور

ما مقدس آتشی بودیم ، بر ما آب پاشیدند

تخته سیاه


آرزوی بزرگ

 
 
همه درصف ایستاده بودند و به نوبت آرزوهایشان را می گفتند. بعضی ها آرزوهای خیلی بزرگی داشتند. بعضی ها هم آرزوهای بسیار کوچک و پست!  نوبت به او رسید. از او پرسیدند: چه آرزویی داری؟ گفت : می خواهم همیشه به دیگران یاد بدهم، بی آنکه مدعی دانستن (دانایی) باشم. پذیرفته شد! گفتند چشمانت را ببند! چشمانش را بست.
وقتی چشمانش را باز کرد، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است! با خود اندیشید: حتما اشتباهی رخ داده،  من که این را نخواسته بودم!
سالها گذشت. روزی داغی اره را بر روی کمر خود حس کرد. بازاندیشید: عمر به پایان رسید و من بهره خویش را از زندگی نگرفتم! با فریادی غمبار سقوط کرد. نفهمید چه مدت خواب بود یا بیهوش! با صدایی غریب؛ که از روی تنش بلند می شد؛ به هوش آمد. تخته سیاهی بر دیوار کلاسی شده بود

نظرات 3 + ارسال نظر
عارفه پنج‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:03 ب.ظ http://inrozha.blogsky.com/

تخته سیاه دانا!

بهله
می اموزد و مدعی دانستن نیست.

دیگه باز نشست شد جونا(وایت برد)جاشونو گرفتد

محمدرضا شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:10 ق.ظ http://mamall33.blogsky.com

فوق العاده بود
منم دوست دارم تخته سیاه باشم اما افسوس .. افسوس

قاب خالی شنبه 5 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:19 ب.ظ

سلام
خوبین؟
واقعا زیبا بود و آموزنده بود.
خوشحالم از آشناییتون

سلام مرسی.

اما واسه اشنایی بهتر بود یه ادرس از خودتون میزاشتید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد